بیهوشی (مترادف)
مترادفات قرآنی بیهوشی
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «صعق»، «سکر»، «غَمِرَ»، «صَرَعَ»، «غشی».
مترادفات «بیهوشی» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
صعق | ریشه صعق | مشتقات صعق | |
سکر | ریشه سکر | مشتقات سکر | |
غَمِرَ | ریشه غمز | مشتقات غمز | |
صَرَعَ | ریشه صرع | مشتقات صرع | |
غشی | ریشه غشو | مشتقات غشو |
معانی مترادفات قرآنی بیهوشی
«صعق»
الصَّاعِقَةُ و الصّاقعة: از نظر لفظ و معنى به هم نزديكند و همان غرش سهمگين و بزرگ است، جز اينكه- صَقْع- صدا در أجسام زمينى و- صَعْق- صدا در اجسام آسمانى است.
بعضى از واژه شناسان، گفتهاند: واژه- صَاعِقَة- سه وجه دارد:
1- مرگ، مثل آيات: (فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ- 86/ زمر) (فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ- 153/ نساء).
2- عذاب، مثل آيه: (أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ- 13/ فصّلت).
3- آتش، مثل آيه: (وَ يُرْسِلُ الصَّواعِقَ فَيُصِيبُ بِها مَنْ يَشاءُ- 13 رعد) آنچه را كه ذكر شد در واقع نتايجى است كه از صاعقه حاصل مىشود زيرا صاعقه صداى سهمگين و شديد از آسمان است و سپس از او فقط آتش و عذاب و مرگ نتيجه مىشود و در واقع يك چيز است و اين نتايج از تأثيرات آن است.[۱]
«سکر»
السُّكْر: حالتى است كه ميان انسان و عقل او عارض مىشود و قرار مىگيرد.
واژه سُكْر- بيشتر در باره- مسكر- بكار مىرود و گاهى نيز اين حالت از خشم و عشق عارض مىشود و انسان را فرو مىگيرد، از اين روى شاعر گويد:سُكْرَان، سُكْرُ هَوًى و سُكْرُ مُدَام يعنى: (مستى دو گونه است، مستى هوى و هوس و مستى نوشيدنى حرام) از اين واژه عبارت- سَكَرَاتُ المَوْت- است، خداى تعالى گويد: (وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ- 19/ ق).
سَكَر- اسمى است براى هر چيزى كه سكر آور و مست كننده است، خداى تعالى گويد:
(تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَنا67/ نحل).
و- سَكْر- يعنى بند آوردن و بسته شدن مجراى آب و اين تعبير به اعتبار همان حالتى است كه در ميان انسان و عقلش سدّ مىشود و نيز- سِكْر- همان سد و بند است. (يعنى انسان ميان خود و آب حياتبخش عقلش سد ايجاد كرده است).
خداى تعالى گويد: (إِنَّما سُكِّرَتْ أَبْصارُنا15/ حجر) كه گفتند نديدن و بسته شدن چشمان يا از سد شدن جلوى ديدگان است يا از سكر و مدهوشى.
لَيْلَة سَاكِرَة: شبى ساكن و آرام كه به اعتبار مستى و بى حال شدن در حال مدهوشى است (بادى نمىوزد).[۲]
«غَمِرَ»
غَمْر و غَامِر: آب فراوانى است كه اثر بستر خود را زايل مىكند و مىشويد، شاعر گفت:و الماء غامر خدادها (آب فراوانى كه گودالها و بستر خود را پر مىكند و مىپوشاند).
غَمْر: بصورت تشبيه به معنى شخص سخى و اسبى كه تند مىدود، چنانكه شخص سخى و اسب تندرو به بحر (دريا) نيز تشبيه شده است. غَمْرَة: آب زيادى كه پوشاننده بستر خود است، جهالت و نادانى را هم به- غمرة- مثل زدهاند كه شخص نادان را در خود مىپوشاند (ورطه ژرف). آيه: (فَأَغْشَيْناهُمْ- 9/ يس) و مانند اين عبارات كه در آيات قرآن هست به همان معنى و مثل است. در آيات:(فَذَرْهُمْ فِي غَمْرَتِهِمْ- 54/ مؤمنون)(الَّذِينَ هُمْ فِي غَمْرَةٍ ساهُونَ- 11/ ذاريات)
غَمَرات: سختىها، در آيه: (فِي غَمَراتِ الْمَوْتِ- 93/ انعام).
رجل غَمْرٌ: مردى كه كارها را تجربه نمىكند و نمىآزمايد جمعش أَغْمَار است غَمْر: حقد و كينهاى كه در دل پنهان است جمعش غمور و نيز غمر بوى گوشت و چربى در دست كه ساير بوها را از بين مىبرد.
غَمِرَتْ يده: دستانش آلوده شد. غمر عرضه: آبرويش لكّهدار شد.
دخل فى غُمَار النّاس و خمارهم: در انبوه متراكم مردم داخل شد.
غُمْرَة: رنگ و بوى زعفران.
تَغَمَّرَتُ بالطّيب: خود را خوشبوى نمودم.
غُمَر: كاسه كوچك آبخورى باعتبار آبى كه در آن هست.
تَغَمَّرْتُ: آب كمى خوردم كه از همان كاسه كوچك يعنى- غمر مشتق شده است. فلان مُغَامِرٌ خود را در جنگ و سختى افكند يا اينكه بخاطر وارد شدن و فرو رفتن در كارزار چنان گفتهاند همانطور كه مىگويند:
يخوض الحرب- و يا به تصوّر- غَمَارَة- يعنى گروه زياد و پراكنده- مردم كه او را- مغامر- گويند و بصورت صفت درآمده است مثل صفت- هودج و مانند اينها.[۳]
«صَرَعَ»
الصَّرْعُ: افكندن و بر زمين انداختن (و نيز بيمارى رعشه آور).
صَرَعْتُهُ صَرْعاً: او را به سختى به زمين انداختم.
الصَّرْعَة: حالت صرع و غش و رعشه.
الصِّرَاعَة: فنّ كشتىگيرى.
رجلٌ صَرِيعٌ: مردى كه به زمين افكنده شده.
قومٌ صَرْعَى: مردمى كه از پاى افتاده و ناتوانند، در آيه:
(فَتَرَى الْقَوْمَ فِيها صَرْعى7/ حاقّه)
هما صِرْعَانِ: مثل قرنان، آنها در دو حالتند يكى مىآيد، يكى مىرود. مِصْرَاعَانِ: دو لنگه در خانه كه در مِصْرَاع است و در شعر هم (يك بيت) تشبيهى از همين واژه است[۴]
«غشی»
غَشِيَهُ، غِشَاوَةً و غِشَاءً: او را با چيزى همراه و ملازم كرد تا او را فرا گرفت و پوشاند. غِشَاوَة: پيوسته يا چيزيكه با آن پوشيده مىشود، در آيات: (وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً- 32/ لقمان) (فَغَشِيَهُمْ مِنَ الْيَمِّ ما غَشِيَهُمْ- 78/ طه)(وَ تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ- 50/ ابراهيم)(إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى- 16/ نجم)(وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشى- 1/ ليل)(إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعاسَ- 11/ انفال) 6 غَشَيتُ موضع كذا: به آنجا آمدم كه كنايه از مقاربت است. مىگويند غَشَّاهَا و تَغَشَّاهَا: با او در آميخت، در آيه: (فَلَمَّا تَغَشَّاها حَمَلَتْ- 189/ اعراف) و همچنين واژه-غِشْيَان و غَاشِيَة: آنچه كه چيزى را مىپوشاندمثل: غَاشِيَة السّرج: زين پوش، در آيه: (أَنْ تَأْتِيَهُمْ غاشِيَةٌ- 107/ يوسف) دشوارى و سختى كه آنها را فرو مىگيرد و مىپوشاند، گفته شده در اصل سخن پسنديده است و لفظش اينجا استعاره شده است. مثل آيات: (لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهادٌ وَ مِنْ فَوْقِهِمْ غَواشٍ- 41/ اعراف)(هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ الْغاشِيَةِ- 1/ غاشيه) كنايه از قيامت است و جمعش- غواش.
غُشِيَ على فلان: وقتى است كه او را بليّه و مصيبتى كه فهمش را پوشانده و مستور كرده رسيده است. در آيات:
(كَالَّذِي يُغْشى عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ- 19/ احزاب) (نَظَرَ الْمَغْشِيِ عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ- 20/ محمّد) (فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ- 9/ يس) (وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ- 7/ بقره) (كَأَنَّما أُغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ- 27/ يونس) (وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ- 7/ نوح) يعنى لباس خود را مثل پوششى بر گوشهاى خود قرار مىدادند، كه عبارت از خوددارى از شنيدن است. گفته شده: (اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ) در آيه اخير كنايه از دويدن و گريختن از شنيدن آيات وحى و حقّ است، مثل عبارت شمّر ذيلا: دامن به كمر بست.
القى ثوبه: جامه خويش فرو افكند.مىگويند: غَشَّيْتُهُ سوطا او سيفا: با تازيانه و شمشير، او را فرو گرفتم و زدم مثل- كسوته و عمّمته: لباسش پوشاندم و دستارش بستم.[۵]