گفتار همراه با ناراستی (مترادف)
مترادفات قرآنی گفتار همراه با ناراستی
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «خَرَصَ»، «ِاختَلَقَ»، «اِفتراء»، «تقوّل».
مترادفات «گفتار همراه با ناراستی» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
خرص | ریشه خرص | مشتقات خرص | قُتِلَ ٱلْخَرَّٰصُونَ
|
اختلق | ریشه خلق | مشتقات خلق | مَا سَمِعْنَا بِهَٰذَا فِى ٱلْمِلَّةِ ٱلْءَاخِرَةِ إِنْ هَٰذَآ إِلَّا ٱخْتِلَٰقٌ
|
افتراء | ریشه فری | مشتقات فری | فَأَتَتْ بِهِۦ قَوْمَهَا تَحْمِلُهُۥ قَالُوا۟ يَٰمَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْـًٔا فَرِيًّا
|
تقوّل | ریشه قول | مشتقات قول | وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ ٱلْأَقَاوِيلِ
|
معانی مترادفات قرآنی گفتار همراه با ناراستی
«خَرَصَ»
الخَرْص: بر چيدن و ارزيابى كردن ميوه و زراعت.و- الخَرْص- يعنى چيدن ميوه، مثل- نقض،- خرص بجاى چيده شده و محصول هم بكار مىرود مثل- نقض بجاى منقوض، گفتهاند- خرص- همان دروغ گفتن است:
خداى تعالى گويد: (إِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ- 116/ انعام) گفته شده معنايش- يكذبون- است يعنى دروغ مىگويند.
و آيه (قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ- 10/ ذاريات) يعنى مرگ و نفرين بر دروغ گويان، حقيقتش اين است كه هر سخنى از روى گمان و تخمين گفته شده آن را- خَرْص- مىگويند خواه با چيزى مطابقت كند يا مخالفت، از آنجائيكه گويندهاش آن سخن را از روى علم و آگاهى نگفته است و نه بر مبناى غلبه يقين و شنيدن، بلكه بر اساس گمان و تخمين سخن گفته است مثل عمل كسى است كه از روى حدس و گمان مقدار ميوهها را بر درخت تخمين مىزند پس هر كس چنان سخنانى بر آن طريق بگويد دروغگو است هر چند كه سخن او با آنچه كه از آن سخن خبر داده مطابقت داشته باشد (يعنى سخنش با محتواى سخن يكى باشد مثل اينكه به پيغمبر (ص) مىگفتند شهادت مىدهم كه تو پيامبر (ص) خدائى اين سخن گر چه با واقع سخن درست است امّا با نيّات و علم واقعى آنها و باطن آنها برابر نبوده پس خرص، و دروغ است).
چنانكه در باره منافقين خداى عزّ و جلّ گويد:
(إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكاذِبُونَ- 1/ منافقون).
يا اظهار دوستى كردن و تعريف كردن از كسى به منظورى غير از آنچه كه اظهار مىشود هر چند كه تعريف با واقع برابر باشد).[۱]
«ِاختَلَقَ»
الْخَلْق، اصلش اندازهگيرى و تدبير و نظم مستقيم و استوار در امور
است واژه خَلْق در معنى نو آفرينى و ايجاد چيزى بدون اينكه آن چيز سابقه وجودى داشته باشد و ايجادش بدون نمونه داشتن باشد بكار مىرود.
خداى فرمايد: خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ- 73/ انعام).
يعنى: ابداع و ايجادشان نمود كه اين معنى بنا بدلالت و راهنمائى آيه بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ- 17/ بقره) است، و همچنين:
واژه- خَلْق- در معنى پيدايش و ايجاد چيزى بكار مىرود، مثل آيات خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ- 1/ نساء).
و خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ- 4/ نحل).
خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ- 12/ مؤمنون).
و وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ- 11/ اعراف).
وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ- 15/ الرّحمن).
آيه اخير يعنى: (پريان را از شعلهاى بىدود آفريد يعنى حرارت).
ولى آفريدن- خلقى- كه بمعنى ابداع و نو آفرينى است جز براى خداى تعالى نيست و لذا در باره تفاوت اين معنى ميان خود و ديگران، فرمود: أَ فَمَنْ يَخْلُقُ كَمَنْ لا يَخْلُقُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ- 17/ نحل).
يعنى: (آيا آنكه مىآفريند همانند كسى است كه نمىآفريند و خود آفريده شده است پس آيا متذكّر نمىشويد و بياد نمىآوريد).
امّا آنچيزى كه در اثر تغيير دادن چيزى خلق و ظاهر مىشود و بوجود مىآيد خداوند آنرا بصورت خلق براى غير از خودش در پارهاى حالات قرار داده است مثل داستان حضرت عيسى (ع) آنچنانكه قرآن مىگويد:
وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي- 110/ مائده)- خلق- و آفريدن در عموم مردم به دو صورت بكار رفته است:
اوّل- در معنى تدبير امور و ساختن، چنانكه شاعر گويد:فلأنت تغرى ما خلقت و بع/ض القوم يخلق ثمّ لا يغرى (شاعر زهير بن ابى سلمى است كه گويد: تو هر چه مىسازى و تدبير مىكنى ضايع مىكنى ولى گروهى از مردم مىسازند و ضايع نمىكنند).
دوّم- خَلْق در معنى دروغ گفتن، در آيه: وَ تَخْلُقُونَ إِفْكا17/ عنكبوت) اگر گفته شود در آيه فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ- 14/ مؤمنون) صحيح است كه دلالت بر ديگر مخلوقات غير از خداوند دارد و با واژه- خلق- وصف شدهاند، معنايش اينستكه أَحْسَنُ الْخالِقِينَ- 14/ مؤمنون) يعنى خداوند نيكوترين تدبير كنندگان و حكم كنندگان است، يا اينكه آيه فوق بنابر تقديرى است كه معتقد بودند و مىپنداشتند كه موجودات غير از خدا نيز خلق مىكنند و ايجاد مىكنند پس بنابر آنچيزى است كه مىپنداشتند گويى كه مىگويد: حالا فرض كن و حساب كن كه آفرينندهها و ايجاد كنندگان ديگر نيز وجود دارند پس بنابر آنچه كه اعتقاد داريد خداوند از نظر نو آفرينى نيكوترين آنهاست، چنانكه فرمود:
خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ- 16/ رعد).
وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ- 19/ نساء).
واژه خَلْق در آيه اخير اشارهاى است به اخته كردن مردان و حيوانات يا بريدن ريش و از اين قبيل چيزها كه مىپنداشتند آن كارها خلقت جديدى است و نيز گفته شده: معناى آيه فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ- 119/ نساء) يعنى حكم خداى را تغيير مىدادند.
و آيه لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ- 30/ روم) اشارهاى است به حكم و فرمان خداى كه مقدّر كرده است.
و نيز گفتهاند: لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ- 30/ روم) در حكم نهى است باين معنى كه آفرينش خداى را تغيير ندهيد.
و آيه وَ تَذَرُونَ ما خَلَقَ لَكُمْ رَبُّكُمْ- 166/ شعراء) كنايه از وسيله تمتّع در همسران است.
و هر جا كه واژه- خَلْق- در توصيف سخن و كلام بكار رفته است مقصود دروغ گفتن است.
و بر اين اساس آيه إِنْ هذا إِلَّا خُلُقُ الْأَوَّلِينَ- 137/ شعراء).
و آيه ما سَمِعْنا بِهذا فِي الْمِلَّةِ الْآخِرَةِ إِنْ هذا إِلَّا اخْتِلاق - 7/ ص) واژه- خَلْق- در معناى- مخلوق- يعنى موجود و آفريده هم بكار مىرود. خَلْق و خُلْق- در اصل يكى است مثل- شرب و شرب- و- صرم و صرم (قطع كردن و بريدن) ولى كلمه- خلق- مخصوص اشكال و اجسام و صورتهائى است كه با حواس درك مىشود و خلق ويژه قوا و سجايائى است كه با فطرت و ديد دل درك مىشود.
خداى تعالى گويد: وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ- 4/ قلم) و إِنْ هذا إِلَّا خُلُقُ الْأَوَّلِينَ- 137/ شعراء) كه خَلْقُ الْأَوَّلِينَ نيز خوانده شده، و خَلَاق- هم فضائل و بهرههائى است كه انسان با اخلاقش كسب مىكند.
خداى تعالى گويد: وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ- 200/ بقره).
فلان خَلِيق بكذا- يعنى او سزاوار آن است گوئى كه در آن حالت آفريده شده است مثل اينكه مىگوئى: مجبول على كذا- يعنى بر آن روش سرشته شده است و فطرى اوست يا اينكه از نظر خلقت بسوى آن كشانده مىشود.
خَلَقَ الثّوب و أَخْلَقَ- آن جامعه و لباس كهنه شد.
ثوب خَلَق و مُخْلَق و أَخْلَاق- مثل- حبل أرمام و أرمات، يعنى ريسمانهاى بهم بسته شده و تابيده.
از عبارت- خَلُوقَة الثّوب فرسوده شدن جامه، لمس شدن، و پوشيده شدن زياد آن تصوّر مىشود. لذا در باره كوه مىگويند:
جبل أَخْلَقُ و صخرة خَلْقَاءُ- كوه و صخره سائيده و فرسوده شد.
خَلَقْتُ الثّوب- يعنى لباس را با پوشيدن نرم و آماده كردم.
اخْلَوْلَقَ السّحاب- ابر باران ريز شد مثل:
خَلِيق بكذا- شايسته آن است.
خَلُوق- هم نوعى از عطر و بوى خوش گياهى است (زعفران).[۲]
«اِفتراء»
الفَرْي: بريدن پوست براى زينت و يا اصلاح و استحكام چيزى است ولى.
إِفْرَاء: بريدن براى فساد و خرابى است.
افْتِرَاء: در فساد و صلاح هر دو بكار ميرود ولى در مورد فساد بيشتر است.
و در قرآن در مورد دروغ و شرك و ستم بكار رفته است مثل آيات: وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرى إِثْماً عَظِيماً (48/ نساء). انْظُرْ كَيْفَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ (50/ نساء).
و در معنى كذب مثل آيات: افْتِراءً عَلَى اللَّهِ قَدْ ضَلُّوا (140/ انعام). وَ لكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ (103/ مائده). أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ (3/ سجده). وَ ما ظَنُّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ (60/ يونس). أَنْ يُفْتَرى مِنْ دُونِ اللَّهِ (37/ يونس). إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا مُفْتَرُونَ (50/ هود).
در آيه: لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا (27/ مريم) گفتهاند معنايش كار بزرگ و عجيب يا تازه است [يعنى تو بكار عجيبى و بزرگ و نوى دست يازيدى] كه همه آنها اشاره به يك معنى واحد دارد.[۳]
«تقوّل»
القَوْلُ و القِيلُ: سخن است، و هر دو واژه يكى است: در آيه: وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ قِيلًا (122/ نساء)
واژه قَوْل بر وجوهى بشرح زير بكار ميرود:
اول- وجه روشنتر آن اينستكه سخن، مركب از حروفى آشكار و روشن براى گفتن باشد خواه بطور مفرد يا بصورت جمله، مثل: زيد و خرج كه مفرد است و مركب مانند: زيد: منطلق و هل خرج عمرو؟ و مانند آنها، جزء واحد از انواع سه گانه سخن يعنى (اسم- فعل- ادات يا حرف) به معنى قول بيشتر بكار ميرود چنانكه قصيده و خطبه و مانند آنها هم قول ناميده ميشود.
دوم- به چيزى هم كه در نفس و جان آدمى قبل از بيان كردن با لفظ متصور ميشود قول گويند [كلمات متصور در ذهن كه خود آغاز گفتن است] مثل عبارت:
فى نفسي قَوْلٌ: سخنى در دل دارم كه اظهارش نكردم، خداى تعالى گويد:
وَ يَقُولُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ لَوْ لا يُعَذِّبُنَا اللَّهُ (8/ مجادله)
پس آنچه كه در اعتقادشان هست همچون قول قرار داده و بيان كرده است.
سوم- واژه قَوْل براى اعتقاد محض، مثل عبارت:
فلانٌ يَقُولُ بِقَوْلِ أبى حنيفة: او بنا به اعتقاد ابو حنيفه سخن مىگويد و عقيدهمند است.
چهارم- واژه قَوْل براى دلالت بر چيزى، مثل سخن شاعر كه:امتلأ الحوض و قَالَ قطني. [حوض پر شد و دلالت دارد بر اينكه مرا بس است.] پنجم- قَوْل در معنى توجه درست و صادق به چيزى، چنانكه مىگويى: فلان يَقُولُ بكذا: او به درستى به آن چيز توجه مىكند.
ششم- قَوْلُ را علماء منطق و نه غير ايشان در معنى- حد- بكار ميبرند مىگويد:
قول الجوهر كذا و قول العرض كذا: يعنى حد جوهر و حد عرض.
هفتم- بكار رفتن قَوْل در معنى الهام مثل:
قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ (68/ كهف)
و همچنين آيه: قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً (69/ انبياء). و در آيه: يَقُولُونَ بِأَفْواهِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ (167/ آل عمران) واژه- بِأَفْواهِهِمْ- بمعنى دهانها را بدينجهت ذكر كرده كه تنبيهى و هشدارى باشد بر اينكه به دروغ سخن گفتهاند و نه از روى اعتقاد درست همانطور كه در مورد نوشتن كتاب با دست يادآورى نموده كه: فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ (79/ بقره) و در آيه: لَقَدْ حَقَ الْقَوْلُ عَلى أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (7/ يس) قول در اين آيه يعنى علم خداوند بحال آنها و كلمه عذابى كه بر آنها مقرر است، چنانكه خداى تعالى گفت: وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ (115/ انعام). إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ (96/ يونس). ذلِكَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ (34/ مريم).
اينكه حضرت عيسى عليه السّلام را در آيه اخير سخن حق ناميده است [و واژه قول در اين آيه همان قول حق است] براى اينست كه هشدارى باشد بر آنچه كه گفت: إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ .... ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (59/ آل عمران).
ناميده شدن عيسى عليه السّلام به قول از جانب خداى مثل ناميدن او به كلمهاى است كه گفت: وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْيَمَ (171/ نساء).
و در آيه: إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ (8/ ذاريات) يعنى شما در مورد بعث و قيامت در قولى مختلف و گونهگون هستيد، پس بعث يا برانگيختن پس از مرگ را از اينجهت قول ناميده كه گفتار مورد بحث آنها در مورد قيامت سخنى بيش نيست چنانكه هر چيز مذكور و يادآورى شدهاى را هم ذكر گويند.
در آيه: إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَلِيلًا ما تُؤْمِنُونَ (40/ حاقه) قول و گفتن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از اينجهت به رسول نسبت داده شده كه (قول) صادر شده از (رسول) به تو كه از سوى فرستندهاش آنرا به تو تبليغ مىكند، صحيح كه گاهى آن قول را به رسول يا پيامبر نسبت دهى و گاهى به رساننده به آن رسول [خداوند يا جبرئيل] و هر دو صحيح است.
پس اگر گفته شود آيا در اينصورت درست است كه شعر و خطبه به راوى آنها نسبت داده شود؟ همانطور كه به گوينده و سراينده آن منسوب ميشود؟
گفتهاند بلى درست است كه بگويند اين شعر و خطبه قول و سخن راوى است ولى صحيح نيست كه بگويند شعر و خطبه از راوى است زيرا واژه (شعر) زمانى بر قول و سخن قرار مىگيرد كه بر شكلى مخصوص باشد و در آن تركيب و شكل مخصوص شعرى براى راوى نيست ولى قول و سخن همان قول راوى است همانطور كه قول صاحب شعر كه از او روايت شده نيز است و در سخن خداى تعالى كه: إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ (156/ بقره).
عبارت- قالوا- بيان لفظى و گفتن تنها در حال (مصيبت) منظور نيست بلكه آن چيزى منظور است كه با اعتقاد و عمل همراه باشد.
مِقْوَلٌ: زبان، رجلٌ مِقْوَلٌ يا منطيق و قَوَّالٌ و قَوَّالَةٌ: همه به معنى شخص زبانآور و سخنور است.
قَيْل: لقب يكى از ملوك حمير است كه چون به حرفش اعتماد و پيروى ميشد و به پدرش شباهت داشته آنطور ناميده شده.
تَقَيَّلَ فلانٌ أباه: او به پدرش شبيه است و از اين جهت آن ملوك را كه يكى پس از ديگرى بودند- تبّع- ناميدند [يعنى از پى هم آمدهها].
اصل- قَيْل- واوى است چون جمع آن- أَقْوَال- است مثل: ميت و أموات كه در اصل- قَيِّل و ميِّت است و مخفف شده [يك حرف- ى- از آنها براى تخفيف حذف شده.] و وقتى- أَقْيَال- گفته ميشود واژه (أعياد) است تَقَيَّلَ أباه: در معنى- تعبّد- است يعنى پدرش را فرمان برد و اطاعت كرد و همينطور سخنى را گفت كه خيرى يا شرى بخود برساند.
اقْتَالَ قَوْلًا: و نيز اقتيال بيشتر در معنى حكومت كردن است، شاعر گويد:تأبى حكومة المُقْتَالِ. [از فرمان فرمانده امتناع كرد.] قَالٌ و قَالَةٌ: سخن زياد و منتشر شده.
خليل مىگويد: واژه- قَالٌ- به جاى (قَائِل) قرار مىگيرد پس عبارت: أنا قَالُ كذا، يعنى من گوينده آن هستم[۴]