قطعه (مترادف)
مترادفات قرآنی قطعه
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «جزء»، «قِطَع»، «بقعة»، «کسف»، «زُبر»، «انکاث»، «عضین»، «جذاذ»، «فِرق»، «بعض».
مترادفات «قطعه» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
جزء | ریشه جزء | مشتقات جزء | وَجَعَلُوا۟ لَهُۥ مِنْ عِبَادِهِۦ جُزْءًا إِنَّ ٱلْإِنسَٰنَ لَكَفُورٌ مُّبِينٌ
|
قِطَع | ریشه قطع | مشتقات قطع | وَفِى ٱلْأَرْضِ قِطَعٌ مُّتَجَٰوِرَٰتٌ وَجَنَّٰتٌ مِّنْ أَعْنَٰبٍ وَزَرْعٌ وَنَخِيلٌ صِنْوَانٌ وَغَيْرُ صِنْوَانٍ يُسْقَىٰ بِمَآءٍ وَٰحِدٍ وَنُفَضِّلُ بَعْضَهَا عَلَىٰ بَعْضٍ فِى ٱلْأُكُلِ إِنَّ فِى ذَٰلِكَ لَءَايَٰتٍ لِّقَوْمٍ يَعْقِلُونَ
|
بقعة | ریشه بقع | مشتقات بقع | فَلَمَّآ أَتَىٰهَا نُودِىَ مِن شَٰطِئِ ٱلْوَادِ ٱلْأَيْمَنِ فِى ٱلْبُقْعَةِ ٱلْمُبَٰرَكَةِ مِنَ ٱلشَّجَرَةِ أَن يَٰمُوسَىٰٓ إِنِّىٓ أَنَا ٱللَّهُ رَبُّ ٱلْعَٰلَمِينَ
|
کسف | ریشه کسف | مشتقات کسف | فَأَسْقِطْ عَلَيْنَا كِسَفًا مِّنَ ٱلسَّمَآءِ إِن كُنتَ مِنَ ٱلصَّٰدِقِينَ
|
زُبر | ریشه زبر | مشتقات زبر | فَتَقَطَّعُوٓا۟ أَمْرَهُم بَيْنَهُمْ زُبُرًا كُلُّ حِزْبٍۭ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ
|
انکاث | ریشه نکث | مشتقات نکث | وَلَا تَكُونُوا۟ كَٱلَّتِى نَقَضَتْ غَزْلَهَا مِنۢ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنكَٰثًا تَتَّخِذُونَ أَيْمَٰنَكُمْ دَخَلًۢا بَيْنَكُمْ أَن تَكُونَ أُمَّةٌ هِىَ أَرْبَىٰ مِنْ أُمَّةٍ إِنَّمَا يَبْلُوكُمُ ٱللَّهُ بِهِۦ وَلَيُبَيِّنَنَّ لَكُمْ يَوْمَ ٱلْقِيَٰمَةِ مَا كُنتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ
|
عضین | ریشه عضو | مشتقات عضو | ٱلَّذِينَ جَعَلُوا۟ ٱلْقُرْءَانَ عِضِينَ
|
جذاذ | ریشه جذذ | مشتقات جذذ | فَجَعَلَهُمْ جُذَٰذًا إِلَّا كَبِيرًا لَّهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ
|
فِرق | ریشه فرق | مشتقات فرق | فَأَوْحَيْنَآ إِلَىٰ مُوسَىٰٓ أَنِ ٱضْرِب بِّعَصَاكَ ٱلْبَحْرَ فَٱنفَلَقَ فَكَانَ كُلُّ فِرْقٍ كَٱلطَّوْدِ ٱلْعَظِيمِ
|
بعض | ریشه بعض | مشتقات بعض | فَقُلْنَا ٱضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا كَذَٰلِكَ يُحْىِ ٱللَّهُ ٱلْمَوْتَىٰ وَيُرِيكُمْ ءَايَٰتِهِۦ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ
|
معانی مترادفات قرآنی قطعه
«جزء»
نصيب و بهره، جزء الشّيء- چيزى است كه تمام يك شيء با آن جزء و اجزاء با آن سنجيده مىشود، مثل اجزاء كشتى، اجزاء خانه و اجزاء جمله از حساب، خداى تعالى گويد:
(ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً- 260/ بقره) و (لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ- 44/ حجر) يعنى بهرهاى و قسمتى، و اين همان جزء هر چيزى است.
و در آيه (وَ جَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبادِهِ جُزْءاً- 15/ زخرف) كه گفته شده- جزء- در اين آيه يعنى- إناث- چنانكه مىگويند:
أجزأت المرأة- آن زن، دختر زائيد.
معنى آيه اين است كه: آنان براى خداوند تصوّر فرزند آنهم دختر مىنمودند.
جزأ الإبل مجزأ و جزءا- آن شتر از خوردن آب امتناع ورزيد و تنها به خوردن گياه اكتفاء كرد، گفته مىشود اللّحم السّمين أجزأ من المهزول، گوشت پر چربى جزئىتر و كمتر از گوسفند لاغر است.
جزأة السّكّين- يعنى دسته چوبين كارد به تصوّر اينكه جزئى از آنست.[۱]
«قِطَع»
القَطْعُ: بريدن و جدا كردن چيزى است كه يا با چشم درك ميشود مثل اجسام مادى و يا با بصيرت و فهم، مثل امور معقول و خردياب، و از اين واژه است قَطْعُ الأعضاءِ.
مثل آيات: لَأُقَطِّعَنَ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ (124/ اعراف).
وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما (38/ مائده).
سُقُوا ماءً حَمِيماً فَقَطَّعَ أَمْعاءَهُمْ (15/ محمد)
قَطْعُ الثوبِ: از همان معنى است يعنى بريدن پارچه و جامه و همانست كه در آيه گفت:
فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ (19/ حج)
در عبارت- قَطْعُ الطريقِ- دو وجه گفته ميشود:
اول- مقصود از آن سير و سلوك است.
دوم- غصب كردن اموال رهگذران و راهزنى مسافران، مثل آيه:
أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ وَ تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ (29/ عنكبوت)
و اين آيه همان چيزى است كه در آيه:
الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ (45/ اعراف) به آن اشاره شده است و نيز در آيه: فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ (24/ نمل).
و اينگونه عمل يعنى ممانعت از طريق حق «قَطْعُ الطريقِ» ناميده ميشود براى اينكه به بريدن و جدا كردن مردم از راه حق مىانجامد و لذا آنرا همچون قطع طريق گفته است.
قَطْعُ الماءِ بالسّباحة: عبور كردن از آب با شناورى است.
قَطْعُ الوصلِ: همان هجران و دورى است.
قَطْعُ الرَّحِمِ: كه با دورى نمودن و منع نيكى انجام ميشود، در آيات:
وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ (22/ محمد).
يَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ (27/ بقره).
ثُمَ لْيَقْطَعْ فَلْيَنْظُرْ (15/ حج).
گفته شده يعنى ليقطع حبله حتّى يقع: بايستى طنابش بريده شود تا بيفتد و نيز تحقيقا گفته شده معنيش- ليقطع أجله بالاختناق- است يعنى عمرش با خفگى پايان مىيابد و اين همان سخن ابن عباس است كه گفته در آيه اخير ثُمَّ لْيَقْطَعْ (15/ حج) مقصود (ثم ليختنق) است [يعنى: اجلش و عمرش سر مىرسد و سپس راه نفسش بند مىآيد].
قَطْعُ الأَمْرِ: بريدن و فيصله دادن به كار، و از اين معنى است، آيه:
ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً (32/ نمل)
و گفت: لِيَقْطَعَ طَرَفاً (127/ آل عمران) يعنى گروهى از ايشان را هلاك كند.
قطع دابر الانسان: همان از بين بردن نوع انسان است، در آيات:
فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا (45/ انعام).
أَنَّ دابِرَ هؤُلاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِينَ (66/ حجر).
إِلَّا أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ (110/ توبه).
در آيه اخير يعنى مگر اينكه بميرند و گفتهاند مگر اينكه توبه كنند آنهم آنگونه توبهاى كه دلهاشان از شدت ندامت از سهلانگارىها و سستىهاشان در كارها منقطع و بريده شود.
قِطْعٌ مِنَ اللَّيلِ: پاسى و قسمتى از شب، گفت:
فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ (81/ هود)
قَطِيع: قسمتى از گله گوسفندان، جمع آن- قُطْعَان- است مثل- صرمة و فرقة- يعنى دسته و گروه و غير از اينها از اسم جمعها كه مشتق از معنى بريدن و جدا شدن است و نيز.
قَطِيع: تازيانه.
أصاب بئرَهُم قُطْعٌ: آب چاهشان قطع شد.
مَقَاطِعُ الأوديةِ: قسمتهاى پايانى و آخرين درهها.[۲]
«بقعة»
بُقعه: محلّ. قسمتى از زمين «نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ» قصص: 30.
قاموس گويد: بقعه (بضم اوّل و گاهى بفتح آن) تكّهاى از زمين است كه در هيئت زمين مجاور نيست.
در اقرب قطعهاى از زمين گفته است.[۳]
«کسف»
كُسُوف الشمس و القمر: پوشيده شدن ماه و خورشيد به خاطر رويدادى كُسُوف الوجه و الحال: يعنى پوشيده شدن چهره و حالت كه تشبيهى است به همان كسوف خورشيد و گفتهاند: كَاسِفُ الْوَجْهِ و كَاسِفُ الْحَالِ- يعنى ترشروى و بدحال.
كِسْفَة: پارهاى از ابرها و پنبه و مانند اينها، يعنى اجسامى كه در ذراتش خلل و فاصله باشد جمعش- كِسَف است، در آيات:وَ يَجْعَلُهُ كِسَفاً (48/ روم) فَأَسْقِطْ عَلَيْنا كِسَفاً مِنَ السَّماءِ (187/ شعراء) أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً (92/ اسراء) يا كِسْفاً- با سكون حرف (س)، پس- كِسَف جمع كِسْفَة است: مثل- سدرة و سدر- و آيه: وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ السَّماءِ (44/ طور) ابو زيد انصارى ميگويد: كَسَفْتُ الثوب اكسفه كِسْفاً: وقتى است كه جامه و پارچه را پاره كنى.
و نيز گفته شده: كسفت عرقوب الابل: عرقوب شتر را پى كردم، بعضى گفتهاند- كسحت- است يعنى عرقوب يا پشت پايش را پاك كردم نه چيز ديگر.[۴]
«زُبر»
الزُّبْرَة: تكّه بزرگى از آهن، جمع آن- زُبَر- خداى تعالى گويد: (آتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ- 96/ كهف) گفتهاند- الزُّبْرَة مِنَ الشَّعَر- كه جمعش- زُبُر- است يعنى دسته موى (يال شير نر و هر حيوان نرينهاى) كه بطور استعاره به هر چيز جدا شده هم گفته مىشود.
در آيه: (فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ زُبُراً- 53/ مؤمنون) يعنى از يكديگر بريدند و گروهها و احزاب مختلفى شدند.
زَبَرْتُ الكتابَ: نامه و كتاب را با خط درشت نوشتم.
زَبُور: هم، هر كتابى است كه خطّش و نوشتهاش درشت باشد و نام- زَبُور- ويژه كتابى است كه بر داود عليه السلام نازل شده است، در آيات: (وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً- 55/ اسراء) و (وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ- 105/ انبياء) كه با ضمّه حرف (ز) يعنى (زُبُور) هم خوانده شده، در آن صورت (زُبُور) جمع- زَبُور- خواهد بود، چنانكه جمع ظريف- ظروف است و يا اينكه- زُبُور- جمع- زِبْر- با كسره حرف (ز) است و- زِبْر- مصدرى است كه جمعش- زُبُر- و هر نوشتهاى مثل كتاب را به آن ناميدند و سپس به- زُبُر- جمع بسته شده مثل كُتُب كه جمع- كِتَاب- است.
گفته شده بلكه- زَبُور- هر كتابى است از ميان كتب الهى كه آگاهى بر آن مشكل باشد، در آيات:
(وَ إِنَّهُ لَفِي زُبُرِ الْأَوَّلِينَ- 196/ شعراء) و (وَ الزُّبُرِ وَ الْكِتابِ الْمُنِيرِ- 184/ آل عمران) و (أَمْ لَكُمْ بَراءَةٌ فِي الزُّبُرِ- 43/ قمر).
عدّهاى از علماء گفتهاند: زَبُور اسمى است براى كتابى كه محتوايش به حكمتهاى عقلانى محصور باشد بدون اينكه احكام شرعى داشته باشد (مثل صحيفه سجّاديه منسوب به امام على بن حسين عليه السلام كه چون احكام شرعى در آن نيست آن را- زبور آل محمّد- ناميدهاند). ولى:
واژه كتاب (قرآن) به آن چيزى گفته مىشود كه متضمّن و در برگيرنده احكام شرعى و حكمتهاى عقلى باشد و چيزى كه بر اين معنى دلالت مىكند اينست كه زبور داود عليه السلام هيچ چيز از احكام را در بر ندارد.
زِئْبُر الثوب: خز و پرز و ضخامت جامه و لباس كه معروف است (و نيز كيسه ضخيم پارچهاى بنام پلنگ پوش يا لباس نمدين كه از پشم شتر درست مىكنند).
أَزْبَرُ: هر چيز ضخيم و پر پشت و با يال و كوپال و از اين معنى عبارت هَاجَ زَبْرُؤُه: در باره كسى است كه خشمگين مىشود.[۵]
«انکاث»
النَّكْثُ پاره شدن لباس و هر چيز بافته شدهاى كه بمعنى نقض يعنى شكستن نزديك است و براى پيمان شكنى استفاده شده است خداى تعالى فرمود:
وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ- التوبة/ 12 و إِذا هُمْ يَنْكُثُونَ- الاعراف/ 135 نِكْث مثل نِقْض است و نَكِيثَة مانند نقيضة است يعنى هر راه و روشى كه مردم در آن شكسته شوند، و بزحمت بيفتند. شاعر ميگويد:متى يك امر للنكيثة اشهد
- وقتى كه كارى مانند راه سخت و پر پيچ و خم است.[۶]
«عضین»
آيه: (جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ- 91/ حجر) يعنى قرآن را جزء جزء و قسمت قسمت كردند پس يا گفتهاند كهانت است و يا گفتهاند اساطير الأوّلين است و از اين قبيل سخنانى كه قرآن را با آنها توصيف مىكردند. و نيز گفته شده معناى- عِضِينَ- در آيه فوق آن چيزى است كه خداى تعالى مىگويد:
(أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ- 85/ بقره)و بر خلاف سخن كسى است كه در باره قرآن مىگويد: وَ تُؤْمِنُونَ بِالْكِتابِ كُلِّهِ119/ آل عمران).
عِضُون جمع است مثل: ثبون و ظبون- جمع ثبة و ظبة (ثبة: وسط حوض يا گروه دلاوران، ظبة: لبه تيز شمشير). و از اين اصل- عُضْو و عِضْو است. تَعْضِيَة: تجزيه و جدا كردن اجزاء.
عَضَّيْتُهُ: جدايش كردم.
كسائى مىگويد: اين واژه يا از- عَضْو- است و يا از- عَضْه- كه درخت خاردار معروفى است. و اصل- عِضَة در واژه- عِضَهَة است (درخت خاردارى است كه از خوردنش حيوانات بيمار مىشوند) چنانكه در تصغير آن مىگويند: عُضَيْهَة و عِضَوَة- كه در واژه- عِضَوَانِ- است روايت شده است: «لا تَعْضِيَةَ في الميراث».
ميراث و ما ترك متوفّي را طورى تقسيم نكنيد كه براى ورثه زيان داشته باشد مثل شمشيرى كه دو تكهاش كنند كه هيچ بكار نيايد و مانند اينها.[۷]
«جذاذ»
الجَذّ، شكستن چيزى و ريز ريز كردن آن است، به ريزهها و خردهاى طلاى شكسته هم جُذَاذ- گويند، خداى تعالى گويد: (فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً- 58/ انبياء) و (عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ- 108/ هود) يعنى بخششى پيوسته و قطع نشده ما عليه جُذَّة- يعنى لباس كهنه، و پارهاى هم بر تن ندارد.[۸]
«فِرق»
الفَرْق: جدايى و فاصله كه با معنى فلق نزديك است ولى- فلق- به اعتبار شكافتگى است و فرق به اعتبار جدايى، در آيه گفت:
وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ (50/ بقره)
فِرْق: قطعه و تكهاى جدا شده، و از اين معنى است واژه- فِرْقَة- در مورد جمعيت و گروهى كه از ديگر مردمان جدا و بريده شدهاند.
در مورد آشكار شدن سپيده دم و صبح گفته ميشود: فَرَقُ الصبحِ و فلق الصبح.
در آيه: فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ (63/ شعراء)
فَرِيق. جماعتى جدا و پراكنده از ديگران در آيات زير:
وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتابِ (78/ آل عمران).
فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ (87/ بقره).
فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ (7/ شورى)
إِنَّهُ كانَ فَرِيقٌ مِنْ عِبادِي (109/ مؤمنون)
أَيُ الْفَرِيقَيْنِ (73/ مريم).
تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ (85/ بقره).
وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَ (146/ بقره).
فَرَقْتُ بين الشيئين: ميان آن دو چيز جدايى افكندم خواه اين فاصله و جدايى طورى باشد كه با چشم ديده و حس شود و يا اينكه با بصيرت و فكر فهميده شود كه در هر دو حال- فرقت- گفته ميشود.
در آيات: فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ (25/ مائده).
فَالْفارِقاتِ فَرْقاً (4/ مرسلات).
يعنى فرشتگانى كه بر حسب امر و فرمان خداوند و حكمت او اشياء را از يكديگر جدا مىكنند، و بر اين معنى است.
آيه: فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ (4/ دخان).
در باره عمر (رض) براى اينكه ميان حق و باطل جدا كننده بود- فاروق- گفته شده.
و آيه: وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ (106/ اسراء).
يعنى در قرآن احكام را بيان كرديم و تفصيلش داديم.
گفتهاند- فَرَقْناهُ- در آيه، يعنى قسمت قسمت و به تفريق آن را نازل كرديم و فرو فرستاديم.
تَفْرِيق- اصلش براى تكثير و زيادتى است و در مورد پراكندگى سخن و كارى كه فراهم آمده و از هم گسيخته ميشود بكار ميرود مثل آيات:يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ (102/ بقره).
فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ (94/ طه).
لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ (285/ بقره).
لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ (136/ بقره).
جايز است كه تفريق در دو آيه اخير به احد نسبت داده شود در حاليكه لفظ احد در نفى افاده جمع دارد.
آيه: إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ (159/ انعام) فَارَقُوا- هم خوانده شده.
فِرَاق و مُفَارَقَة: بيشتر در باره جدايى افراد و اجسام است، در آيات:
هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ (78/ كهف).
ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ (28/ قيامة).
يعنى اين حالت بر او غلبه داشت كه در موقع مرگ، جدا شدنش از دنيا قطعى است.
و آيه: وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ (150/ نساء) يعنى ايمان به خدا را آشكار مىكنند و به پيامبرانى كه خداوند ايمان به آنها را هم امر كرده، كفر مىورزند.
و آيه: وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ (152/ نساء) يعنى به تمام پيامبران خدا ايمان آوردند و فرقى قائل نشدند
فُرْقَان: از- فَرْق- رساتر است زيرا- فُرْقَان- براى جدايى ميان حق و باطل بكار ميرود و تقديرش مثل تقدير عبارت- رجل قنعان- است كه در حكم و داورى به او اكتفا و بسنده ميشود.
در مورد- فُرْقَان- گفته شده كه اسم است نه مصدر ولى واژه- فَرْق- در اين مورد و در غير اين مورد بكار ميرود.
در آيه: يَوْمَ الْفُرْقانِ (41/ انفال) يعنى روزى است كه در آن روز ميان حق و باطل رميان دليل و شك و شبهه فرق گزارده ميشود
در آيه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً (29/ انفال).
يعنى براى شما توفيقى و نورى بر دلهاتان قرار ميدهد كه به وسيله آن نور و توفيق ميان حق و باطل فرق گزارده شود، پس فرقان در اينجا مثل ايجاد كردن آرامش و رحمت در غير است [كه خداوند آنرا بر دلها ايجاد مىكند و الهام مىبخشد] و تمام آن نور و توفيق و آرامش و رحمت از واژه فرقان فهميده ميشود.
در آيه: وَ ما أَنْزَلْنا عَلى عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرْقانِ (41/ انفال) گفته شده مراد از «يَوْمَ الْفُرْقانِ» روز بدر است زيرا روز بدر نخستين روزى بود كه ميان حق و باطل در آن روز جدايى حاصل شد.
و نيز «فُرْقَان» كلام خداى تعالى است براى جدا نمودنش ميان حق و باطل در اعتقاد راست و دروغ و سخن شايسته و ناشايسته در كردار و اعمال.
اين واژه در باره «قرآن» و «تورات» و «انجيل» هر سه آمده است در آيات:
وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ الْفُرْقانَ (53/ بقره).
وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ (48/ انبياء).
وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ (48/ انبياء).
تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ (1/ فرقان).
شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى وَ الْفُرْقانِ (185/ بقره).
فَرَقٌ: دور شدن دل از بيم و خوف است، بكار بردن واژه- فرق- در اين معنى مثل بكار بردن واژههاى- صدع و شقّ- است [يعنى شكستن و دو تكّه كردن]، در آيه:
وَ لكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقُونَ (65/ توبه) يعنى (گروهى و مردمى ترسنده و بيمناكند).
مىگويند: رجلٌ فَرُوقٌ و فَرُوقَةٌ- و همچنين- امراة فَرُوقٌ و فَرُوقَةٌ- يعنى مرد و زن ترسنده و زارى كننده و از اين معنى در باره شترى كه از درد زهدان، با ناله راه ميرود، فَارِق و فَارِقَة- گفته شده و به شباهت اين معنى به پاره ابر جدا از ابرهاى ديگرى نيز- فَارِق- گفته شده.
الأَفْرَقُ من الديك: خروسى كه پوپش دو تكه و دو قسمت است.
الأَفْرَقُ من الخيل: ستورى كه يك رانش بالاتر از ديگرى است.
فَرِيقَة: خرمايى كه با شير پخته ميشود.
فَرُوقَة: پيه و چربى قسمت چپ و راست پشت بدن.[۹]
«بعض»
بَعْضُ الشّيء، اندك و جزئى از چيزى، جزء هم در برابر كلّ قرار داد، از اين روى واژه- بعض- در برابر كلّ قرار مىگيرد مىگويند- بعضه و كلّه- جمعش- أَبْعَاض- است.
خداى عزّ و جلّ فرمايد: (بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ- 36/ بقره) و (وَ كَذلِكَ نُوَلِّي بَعْضَ الظَّالِمِينَ بَعْضاً- 129) و (وَ يَلْعَنُ بَعْضُكُمْ بَعْضاً- 25/ عنكبوت).
و عبارت- و قد بَعَّضْتُ كذا- يعنى آنها را تكّه تكّه كردم مانند جزء جزء نمودن چيزى.
ابو عبيده مىگويد: در آيه (وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ- 63/ زخرف) بَعْضَ الَّذِي، در آيه يعنى كلّ الّذى است، يعنى براى شما آنچه را كه مورد اختلافتان هست بيان خواهد كرد، مثل گفته شاعر:«أو يرتبط بعض النّفوس حمامها».
(يا اينكه مرگشان بتمام نفوس مىرسد و پيوسته بآنها مىشود).
در تعبيرى كه ابو عبيده از آيه فوق نموده و پنداشته است- بَعْضَ الَّذِي- بايستى كلّ الّذى باشد ناشى از كوتاه بينى و كوتاه نظرى او است زيرا اتمام أشياء قابل ذكر كه خداوند بآن اشاره مىكند، چهار گونه است: 1- نوعى از مسائل كه بيان آنها مفسده انگيز است و بر صاحب شريعت جايز نيست كه آن را بيان كند مانند- وقت و زمان قيامت و وقت مردن.
2- نوعى از سخنان معقول و خرد ياب كه خود مردم ممكن است بدان پيامبر آنرا بفهمند و درك كنند مانند شناختن خداى و دريافتن او در آفرينش آسمانها و زمين و صاحب شريعت لازم نمىبيند كه آنرا بيان كند، آيا نمىبينى كه چگونه معرفت آنرا بعقول واگذارده است در آيات (قُلِ انْظُرُوا ما ذا فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ- 101/ يونس) و (أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا- 184/ اعراف) و آيات ديگر از اين قبيل است.
3- چيزهائى كه بيان آنها بر صاحب شريعت واجب مىشود مانند اصول و موازين شريعتى كه به شرع و دين او مخصوص مىشود.
4- نوعى از مطالب كه آگاهى بر آنها با بيانى كه صاحب شريعت مىنمايد ممكن مىشود مانند فروع احكام دين، زمانى كه مردم در امرى غير از آن چيزى كه مخصوص پيامبر است اختلاف كردند او مختار است كه آنها را بر حسب اجتهاد و حكمتش كه اقتضاء مىكند بيان كند يا نكند.
بنابراين در سخن خداى تعالى كه مىفرمايد: (لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ- 63/ زخرف) موارد چهار گانه فوق منظور نيست و نخواسته است كه آنها را بگويد و بيان كند، و اين مطلب براى كسيكه عصبيّت و جزميت را از جان و نفس خود دور كند ظاهر و روشن است.
و امّا سخن شاعر كه مىگويد:أو يرتبط بعض النّفوس حمامها مقصود شاعر نفس خويش است كه مىگويد: چارهاى نيست جز اينكه مرگ مرا دريابد ولى اين مطلب را بطور تعريض و كنايه بيان كرده و تصريح نمىكند به موجب اينكه همه انسانها بر چنين حالتى هستند كه از ياد و ذكر مرگ در باره خويش دورى مىكنند.
شاعر هم مىگويد: «مرگشان را بعض مردم را در مىيابد نه خويشتن را» خليل مىگويد: رأيت غربانا تَبْتَعِضُ يعنى كلاغهايى را ديدم كه يكديگر را در مىيافتند و بهم مىرسيدند.
لفظ- بعوض- براى مگس از كلمه بعض كه به معنى جزء كوچك از چيزى است گرفته شده و بخاطر كوچكى جسمش نسبت به ساير حيوانات كه جزء بسيار كوچكى از آنها است آنرا بَعُوضَة و بعوض، گويند.[۱۰]
ارجاعات
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج1، ص: 396-395
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 223-219
- ↑ قاموس قرآن، ج1، ص: 216
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج4، ص: 29-25
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 136-135
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج4، ص: 395-394
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 615-613
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج1، ص: 386
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 51-45
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج1، ص: 292-290