خنک (مترادف)
مترادفات قرآنی خنک
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «برد»، «قرّ».
مترادفات «خنک» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
برد | ریشه برد | مشتقات برد | ٱرْكُضْ بِرِجْلِكَ هَٰذَا مُغْتَسَلٌۢ بَارِدٌ وَشَرَابٌ
|
قرّ | ریشه قرر | مشتقات قرر | فَكُلِى وَٱشْرَبِى وَقَرِّى عَيْنًا فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ ٱلْبَشَرِ أَحَدًا فَقُولِىٓ إِنِّى نَذَرْتُ لِلرَّحْمَٰنِ صَوْمًا فَلَنْ أُكَلِّمَ ٱلْيَوْمَ إِنسِيًّا
|
معانی مترادفات قرآنی خنک
«برد»
اصل بَرْد خلاف حرّ (گرما) است يعنى سرما، گاهى از لفظ سرما معنى ذاتى آن تعبير مىشود و مىگويند- بَرَدَ كذا- يعنى كاملا سردش شد و برد الماء كذا- آب اينچنين سرد شد، مانند ستبرد أكبادا و تبكى بواكيا.
(بزودى دلهاشان سرد و ديدگانشان اشك آلوده خواهد شد).
بَرَّدَهُ- هم بهمان معنى است، عبارت- قد جاء أبرد- صحيح نيست.
بَرَّادَة- چيزى است كه آب را سرد و خنك مىكند.
عبارت- بَرَدَ كذا- زمانى بكار مىرود كه ميزان سردى در چيزى ثابت باشد مثل اختصاص دادن حركت بگرما پس- برد كذا- يعنى سرما در او ثابت شد (نه خنك شد) چنانكه گفته مىشود.
برد عليه دين- قرض و دين بر او ثابت است (شاعر گويد)اليوم يوم بارد سمومه
(امروز روزى است كه باد گرمش هم سرد و خنك كننده است).
ديگرى گويد:قد برد الموت على مصطلاه (مرگ سرد بر مركز جان گرمش رخنه كرد و ثابت شد).
لم يَبْرُدْ بيدى شيء: چيزى در دستم نماند.
بَرَدَ الإنسان- مرد.
بَرَدَهُ: او را كشت.
سيوف البَوَارِد- شمشيرهاى سرد و كشنده كه متعرّض پيكرها مىشود كه با كشتن و بىجان كردن، سردى و سكون آنها را نشان مىدهد.
خواب را هم- بَرْد- گويند يا از جهت اينكه ظاهر بدن سرد است و يا اينكه از حركت بسكون مىرسد و آنطوريكه فهميده شده- نوم و خواب هم، از جنس مردن است، خداى فرمايد (اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها- 42/ زمر) و (لا يَذُوقُونَ فِيها بَرْداً وَ لا شَراباً- 42/ نباء) يعنى خواب (در آيه اوّل از مرگ و دوّم از خواب- نام برده شده كه هر دو اشتراك بىاثرى و منفى دارند و ساكنند و سرد).
عيش بارد زندگى خوب و پاك، باين اعتبار كه انسان در هواى گرم از سردى و سرما لذّت مىبرد يا اينكه سكون و آرامش مىيابد.
أبردان- يعنى پگاه و شامگاه، زيرا اين اوقات روز خنكتر است.
برد: برف يا بارانى كه در اثر هواى سرد منجمد مىشود.
برد السّحاب- مخصوص به هواى سرد و ابرى است.
سحاب أَبْرَد و بَرِد: ابرى كه بسيار سرما زاست.
خداى تعالى فرمايد: (وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مِنْ جِبالٍ فِيها مِنْ بَرَدٍ
- 43/ نور)، (يعنى ريزش برف از ابرهاى متراكم چون كوهها).
البَرْدِيّ- گل يخ يا گياهى كه در برف و سرما مىرويد.
البَرْدَة- تخمه يا (رو دل) كه گويند سر منشأ بيماريهاست، ناميدن تخمه يا رو دل به- البردة، از اينجهت است كه هضم نشدن غذا در اثر خامى و سردى طبيعى است كه دستگاه گوارش در آن حالت نمىتواند غذاها را پخته و آماده هضم كند.
البَرُود- وسيله خنك كننده و خنك شده كه گاهى بر وزن- فعول- در معنى فاعل است و گاهى در معنى مفعول مانند- ماء برود- يعنى آب سرد.
ثغر برود- دهان و دندان خنك، يا درّه كوهستانى سرد.
كحل برود- دواى خنك كننده چشم درد.
بَرَدْتُ الحديدَ- آهن را سائيدم و سمباده زدم.
بَرَدْتُهُ- او را كشتم، البُرادة- ريزههاى آهن، المبرد- سوهان و هر چيز سرد كننده، البُرُد- جمع بَرِيد يعنى چاپارها و پيكهاى نامهرسان در راهها و شهرها كه فاصله به فاصله با سرعت در منازل و چاپار خانهها، امانات و نامهها را به يكديگر مىرسانند و بجاى هم قرار مىگيرند. و سپس بهر چيزى كه سرعت دارد بريد- گويند.
بالهاى پرندگان را نيز- بريداه- يعنى بالهايش گويند، به اين اعتبار كه كار چاپارها را انجام مىدهند و پرندگان نامهبر هم در ميان مردم و در همان راه و مقصود بكار مىروند، اينگونه نامگزارى فرعى است بر معين فرعى كه از اصل ريشه واژه اشتقاق مىشود و در اصل اشتقاق بيان مىشود.[۱]
«قرّ»
قَرَّ في مكانه يَقِرُّ قَرَاراً- وقتى است كه كسى يا چيزى در جايش ثابت بماند و همچون جماد بىحركت شود و اصلش از- قُرّ- است يعنى سرماى شديدى كه اقتضاى سكون و بىحركتى دارد و- حرّ- يعنى گرما و حرارت كه اقتضاى حركت دارد.
در آيه: وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَ (33/ احزاب) كه- قِرْنَ- هم خوانده شده كه گفته شده اصلش- اقْرَرْنَ- است كه تحقيقا يك حرف (ر) حذف شده، مثل آيه:
فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ (65/ واقعه) يعنى- ظللتم خداى تعالى گفت: جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ قَراراً (64/ غافر).
أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً (61/ نمل).
يعنى زمين را جاى استقرار و آرامش شما قرار داد.
و در صفت بهشت، گفت: ذاتِ قَرارٍ وَ مَعِينٍ (50/ مؤمنون) و در صفت دوزخ گفت: فَبِئْسَ الْقَرارُ (60/ ص)و در آيه: اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ (26/ ابراهيم) يعنى ثباتى برايش نيست
شاعر گويد:و لا قَرَارَ على زأر من الأسد [بر غرشى كه از شير برمىآيد آسايشى نخواهد بود.] قرار در اين شعر يعنى امنيت و آرامش.
يوم القَرِّ: روزى است بعد از روز عيد قربان، براى اينكه مردم در- منى- ساكن ميشوند.
اسْتَقَرَ فلانٌ: وقتى است كه كسى قصد سكونت كند كه استقرار در- معنى- قر است مثل- استجاب و اجاب [پاسخ داد.]
در باره بهشت گفت: خَيْرٌ مُسْتَقَرًّا وَ أَحْسَنُ مَقِيلًا (24/ فرقان)و در باره دوزخ گفت: ساءَتْ مُسْتَقَرًّا (66/ فرقان)و در آيه: فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ (98/ انعام)
ابن مسعود (رض) مىگويد: مستقر- يعنى قرارگاه در زمين و- مستودع- يعنى جايگاه موقت در قبرها.
ابن عباس (رض) مىگويد:
مُسْتَقَرٌّ فى الأرض و مستودع فى الأصلاب.
: يعنى زمين آرامگاه و پشت پدران مكانى موقت براى آدمى است.
حسن مىگويد: مستقر- يعنى قرارگاه در آخرت و- مستودع- يعنى جاى موقت در دنيا.
و خلاصه سخن اين استكه هر حالتى كه انسان از آن حالت منتقل شود و بر يك حالت نماند آن حال استقرار تمام نيست و- مستودع- يعنى جايگاه موقت آدمى است
إِقْرَار- همان اثبات چيزى است.
در آيه گفت: وَ نُقِرُّ فِي الْأَرْحامِ ما نَشاءُ إِلى أَجَلٍ (5/ حج)و اين امر يا با قلب و دل و يا با زبان و يا با هر دو اثبات شدنى و ثابت است، ولى اقرار به توحيد و هر آنچه كه در حكم آن است با زبان و گفتن تنها كه اقرار با دل و خاطر و عمل همراه آن نباشد كافى نيست و بىنياز نمىكند. نقطه مقابل اقرار- انكار- است ولى- جحود- همان انكار زبانى است به غير از نيت و خاطر كه شرح آن قبلا گذشت. (در ذيل واژه جحد)، در آيات: ثُمَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ (84/ بقره) ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلى ذلِكُمْ إِصْرِي قالُوا أَقْرَرْنا (81/ و 82/ آل عمران) ، گفته شده:
قَرَّتْ: تَقِرُّ و يومٌ قَرٌّ و ليلةٌ قَرَّةٌ: روزى و شبى سخت سرد.
قُرَّ فلانٌ فهو مَقْرُورٌ: سرما زده شد.
حِرَّةٌ تحت قِرَّةٍ: [شرح اين ضرب المثل قبلا در ذيل واژه- حر- وزير- نويسى آن نوشته شده.] قَرَرْتُ القدرَ أَقُرُّهَا: آبى سرد در ديگ ريختم، آن آب را هم- قَرَارَة و قَرِرَة- گويند.
اقْتَرَّ فلانٌ اقْتِرَاراً: سردش شد و آرام گرفت مثل- تبرد: سرد شد.
قَرَّتْ عَيْنُهُ تَقَرُّ: شادمان و مسرور شد.
در آيه: كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها (40/ طه)
به كسى هم كه به وسيله او سرور و شادمانى حاصل شود، مىگويند: قرّة عين، در آيات:
قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ (9/ قصص) هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ (74/ فرقان).
گفته شده اصلش از- قر- يعنى سرما است كه مىگويند:
قَرَّتْ عينُهُ: چشمش سرد شد، معنايش اين است كه ديدگانش صحت يافت.
و نيز گفته شده از اين جهت واژه- قَرّ- براى خنك شدن چشم و يا براى شادمانى بكار ميرود اشك ذوق و سرور و شادمانى، اشكى خنك است و اشك حزن و اندوه گرم و لذا در باره كسى كه نفرينش كنند مىگويند:أسخن اللّه عينه: خداوند او را بگرياند و اشك گرم از ديدگانش جارى شود.
[ماء مسخن: آب گرم].
و نيز گفتهاند: قرة أعين- در آيه اخير (74/ فرقان) از- قرار- است كه در آن صورت معنى آيه اينستكه «عباد الرحمن» از خداوند مىخواهند كه به آنها چيزى ببخشد و عطاء كند كه چشمانشان با ديدن آن آرامش يابد و به ديگرى غير از خداى چشم ندوزند و ننگرند:
أَقَرَّ بالحقّ: به حق اعتراف كرد و آنرا در جايش ثابت و استوار ساخت.
تَقَرَّرَ الأمرُ على كذا: آن امر حاصل شد و بدست آمد.
قَارُورَة: شيشه كه معروف است جمعش- قَوَارِير، در آيات: قَوارِيرَا مِنْ فِضَّةٍ (16/ انسان). صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِيرَ (44/ نمل). يعنى: قصر آينه و آينه كارى شده. (سخن بلقيس ملكه سباست كه با برخورد به جلالت حضرت سليمان عليه السّلام اسلام آورد).[۲]