آسمان (مترادف)
مترادفات قرآنی آسمان
«آسمان» فضايى كه ستارهها در آن قرار دارند؛ چرخ، سماء، سما، فلك، سپهر، گنبد گردون[۱]. مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «سماء»، «فلک».
مترادفات «آسمان» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
سماء | ریشه سمو | مشتقات سمو | وَإِذَا ٱلسَّمَآءُ فُرِجَتْ
|
فلک | ریشه فلک | مشتقات فلک | وَهُوَ ٱلَّذِى خَلَقَ ٱلَّيْلَ وَٱلنَّهَارَ وَٱلشَّمْسَ وَٱلْقَمَرَ كُلٌّ فِى فَلَكٍ يَسْبَحُونَ
|
معانی مترادفات قرآنی آسمان
«سماء»
سَمَاءُ كلّ شىء: فوق و بالاى هر چيز، شاعر در وصف اسب گفته است
و احمر كالدّيباج امّا سماؤه/فريّا و امّا ارضه، فمحول
يعنى: (اسبى است چون ديبا امّا پشتش و فوقش مرطوب و زيرش خشك است).
بعضى گفتهاند: هر بالايى به نسبت پائينش- سماء- است و به نسبت مافوق و بالاترش- ارض. به استثناء بلند آسمان مرتفع كه آسمانى است بدون زمين (منظور سراسر جهان است).
و آيه: (اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَ- 12/ طلاق) بر آن معنى حمل شده است.
يعنى: (آسمانها بگونه خود هفتگانه، و زمين هم همانندش هست كه خداوند آنها را آفريده است) و باران هم چون از آسمانها خارج مىشود- سَمَاء- ناميده مىشود و به همان اعتبار است كه گفته شده (برتر و بالاتر از سطح زمين است). گياه- را هم يا به اعتبار اينكه از بارانى كه- سماء- ناميده شده سيراب مىشود و بهم مىرسد به اسم- سماء- ناميدند و يا به اعتبار اينكه درختان و گياهان از زمين بالاتر قرار مىگيرند.
واژه- السّماء- در برابر واژه- ارض- مؤنّث است، مذكّر هم مىشود كه در جمع و مفرد هر دو بكار مىرود، مثل آيه: (ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ فَسَوَّاهُنَ- 29/ بقره) (آنگاه تدبير آسمانها فرمود و برابر، و استوارشان داشت) سماء- بصورت- سَمَاوَات- هم جمع بسته مىشود، آيات: (خَلْقِ السَّماواتِ- 164/ بقره) و (قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ- 16/ رعد) ولى در آيه: (السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ- 18/ مزمّل) بصورت مذكّر ذكر شده.
و آيات: (إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ- 1/ انشقاق) و (إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ- 1/ انفطار) مؤنّث بيان شده، توجيه و جهتش اينست كه واژه- سماء- مثل واژه- نخل- در شجر است و كار بردش مثل اسم جنس است كه مذكر و مؤنّث دارد و با لفظ مفرد و جمع هر دو بيان مىشود ولى سمائى كه نام باران است هميشه مذكّر است و بصورت- اسمية- يعنى بارانها جمع بسته شده.
سَمَاوَة- شخص متعالى و بلند مرتبه، شاعر گويد:
سماوة الهلال حتّى احقوقفا
و- سَمَا لى: برخاست و بالا رفت.
و- سَمَا الفحلُ: آن فحل بر مادينه جهيد.
اسْم- هر چيزى است كه ذات اشياء با آن شناخته مىشود و اصلش سِمْو- است به دلالت واژههاى أَسْمَاء و سُمَىّ، و اصلش- السُّمُوّ- است يعنى چيزى كه بوسيله آن مُسَمَّى (يعنى كسى يا چيزى كه نام بر آن نهاده شد). يادآورى و بلند آوازه و شناخته مىشود.
در آيات: (بِسْمِ اللَّهِ- 1/ فاتحه) و (ارْكَبُوا فِيها بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها- 41/ هود). (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ- 1/ فاتحه) و (وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ- 31/ بقره) اسماء در اين آيه يعنى الفاظ و معانى چه مفرداتش و چه تركيب شدهها، يا اسماء تركيبى آنها، بيان و توضيح اين مطلب اين است كه اسم دو گونه بكار مىرود:
اوّل- بنابر وضع اصطلاحى آن اسم بر چيزى كه آن اسم از آن چيز خبر دهنده است مثل- رجل و فرس.
دوّم- بنابر وضع اوّليه هر چيز كه در باره انواع سه گانه آن:
1- خبر دهنده از چيزى 2- فعل يا خبر از چيزى، 3- حرف كه رابطه ميان آنها و مسمّى است، مراد و مقصود آيه فوق همين است زيرا آدم عليه السّلام همينكه اسم را آموخت و دانست، فعل و حرف را نيز آموخت و انسان وقتى كه اسمى بر او عرضه مىشود عارف و شناسا به مسمّى آن اسم نمىشود مگر اينكه ذات آن اسم را هم بشناسد.
مگر نمىبينى اگر ما اساس اشياء را به زبان هندى يا رومى بدانيم ولى صورتى كه آن اسماء به آنها تعلّق مىگيرد نشناسيم تنها با شناسائى اسماء مجرّدة از سوى خود و اگر هم آن اشياء را ديده باشيم باز هم- مسميّات- را نشناختهايم بلكه ما عارف به اصوات مجرّدة بوده ايم.
پس ثابت شد كه معرفت اسماء بدست نمىآيد مگر به معرفت مسمّاى آن اسماء و دريافت صورتش در دل و خاطر انسان.
لذا وقتى كه مراد از آيه: (وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها- 31/ بقره) انواع سه گانه كلام و صورتهاى مسمّاها در ذاتشان باشد و در آيه: (ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها- 40/ يوسف) مىگويد اسمائى كه ذكر مىكنيد- مسمّيات- ندارند و نامهاى بدون مسمّى هستند، زيرا حقيقتى كه در باره بتها اعتقاد داريد بنابر همان اسمائى است كه در آنها وجود ندارد.
و آيه: (وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ قُلْ سَمُّوهُمْ- 23/ رعد) يعنى بتها را نام ببريد و در اين آيه مراد آن نيست كه- اسماء- آنها را مثل- لات و عزّى- نام ببريد بلكه مراد اظهار و بيان تحقيق در چيزى است كه آن را- اله- مىخوانيد تا معلوم شود كه آيا معانى اين اسماء در بتها يافت مىشود يا نه، و لذا بعد از آن مىگويد:
(أَمْ تُنَبِّئُونَهُ بِما لا يَعْلَمُ فِي الْأَرْضِ أَمْ بِظاهِرٍ مِنَ الْقَوْلِ- 33/ رعد) (آيا مىخواهيد خداى را از چيزهايى كه در زمين نمىشناسيدشان، و حقيقتى ندارند و يا از سخنى كه ظاهر و آشكار است خبر دهيد؟) و آيه: (تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ- 78/ الرّحمن).
يعنى: بركت و نعمتى كه اگر در نظر گرفته شود صفاتش سرشار و ريزان است، مثل صفات: كريم- عليم- بارى- رحمن- رحيم و آيات: (سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى- 1/ اعلى) و (وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى- 180/ اعراف) و (اسْمُهُ يَحْيى لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا- 7/ مريم) و (لَيُسَمُّونَ الْمَلائِكَةَ تَسْمِيَةَ الْأُنْثى- 27/ نجم) آيه اخير يعنى: مىگويند فرشتگان دختران خدايند.
و آيه: (هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا- 65/ مريم) نظيرى و همسانى برايش مىدانى و مىشناسى كه استحقاق اسمش را داشته باشد) و يا چيزى كه تحقيقا شايسته و در خور صفتش باشد.
در آيه اخير مقصود- هل تجد من يَتَسَمَّى باسمه: يعنى آيا كسى كه همنام او باشد مىيابى، زيرا زيادند اسمهاى خداوند كه بر غير او اطلاق مىشود و لكن معناى آن اسم وقتى در باره خداوند بكار مىرود همان معنايى نيست كه در باره غير خداوند بكار مىرود.[۲]
«فلک»
الفُلْكُ: كشتى، كه در مفرد و جمع هر دو بكار ميرود ولى تقديرشان مختلف است.
فُلْك- اگر در مفرد بكار رود بر وزن و بناى قفل است و اگر به معنى جمع باشد وزن و بنايش- حمر- است [جمع قفل، اقفال- ولى حمر جمع- حمار- است].
در آيات: حَتَّى إِذا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ (22/ يونس).
وَ الْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ (164/ بقره).
تَرَى الْفُلْكَ فِيهِ مَواخِرَ (13/ نحل).
وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْفُلْكِ وَ الْأَنْعامِ ما تَرْكَبُونَ (16/ زخرف).
(واژه فلك در آيات فوق بصورت مفرد و جمع هر دو بكار رفته كه از موصولات و ضماير آنها دانسته ميشود.) الفَلْكُ: مدار جريان و حركت ستارگان، وجه تسميهاش براى اين است كه فلك چون كشتى است [از نظر حركت دورانى] و در آيه: وَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ (33/ انبياء) اشاره شده است فَلْكَة: دوك پشم ريسى و نخريسى، و از اين معنى فَلَكٌ- در معنى پستان زن مشتق شده است.
فَلَكُ الجدي: وقتى است كه چيزى مثل دوك را در دهان بزغاله بگذارى تا از شير خوردن بازش دارد [زمانى است كه پستان مادرش زخم يا علتى ديگر داشته باشد].[۳]