پیر (مترادف)
مترادفات قرآنی پیر
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «شیخ»، «شیب»، «کهل»، «عجوز»، «معمر»، «عوان»، «فارض».
مترادفات «پیر» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
شیخ | ریشه شیخ | مشتقات شیخ | |
شیب | ریشه شیب | مشتقات شیب | |
کهل | ریشه کهل | مشتقات کهل | |
عجوز | ریشه عجز | مشتقات عجز | |
معمر | ریشه عمر | مشتقات عمر | |
عوان | ریشه عون | مشتقات عون | |
فارض | ریشه فرض | مشتقات فرض |
معانی مترادفات قرآنی پیر
«شیخ»
شَيْخ به كسى كه بزرگسال و سال ديده است، گفته مىشود و در ميان ما كسى كه علمش افزون است به شَيْخ تعبير مىشود زيرا يكى از شئونات شخص كلانسال و شيخ اينست كه معمولا معارف و تجربههايش زياد مىشود.
در مثل مىگويند: شَيْخٌ بَيِّنُ الشَّيْخُوخَةِ و الشَّيْخِ و التَّشْيِيخِ (با سه مصدر) يعنى بزرگسالى كه آثار پيرى در او پيداست.
در آيه: (هذا بَعْلِي شَيْخاً- 72/ هود) (اين شوى من پير است، سخن زن ابراهيم عليه السّلام است كه مىگويد چگونه فرزنددار مىشوم).
و آيه (وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ- 23/ قصص) (پدرمان پير مرد بزرگسالى است).[۱]
«شیب»
الشَّيْب و الْمَشِيب: سپيدى موى.
آيه: (وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً- 4/ مريم) يعنى موى سرم سپيد شده است. ليلة شَيْبَاء و ليلة حرّة: شب زفاف و شب غير زفاف.[۲]
«کهل»
كَهْل موى سپيدى كه بر سر و رويش ظاهر شده در آيه گفت. وَ يُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا وَ مِنَ الصَّالِحِينَ- 46/ آل عمران.
و اكتهل البنات: در وقتى گفته ميشود كه گياه همچون حالت پيرى رو به خشكى و پژمردگى باشد، شاعر ميگويد:موزّر بهشيم النبت مكتهل(آن گياه و بوته گل با ساقههاى زيبايش به رشد كامل رسيده).[۳]
«عجوز»
عَجُزُ الإنسان: پشت انسان، كه پشت هر چيزى غير انسان هم به آن تشبيه شده است، در آيه گفت: (كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ- 20/ قمر) (گويى كه تنه نخلهائى هستند كه از بيخ و بن بركنده شده، اشاره به تمدّن اقوامى است كه در اثر فساد، نابود شده و بهلاكت رسيدهاند).
عَجْز- اصلش درنگ كردن و تأخير از چيزى است كه حصول و دركش در ذيل واژه- دبر- يادآورى شد. واژه عجز- در سخن معمولى اسمى است براى كوتاهى كردن از انجام كار و نقطه مقابل قدرت و توانايى است گفت: (أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ- 31/ مائده) (سخن يكى از پسران آدم است پس از اينكه ديد كلاغ زمين را گود مىكند، مىگويد: آيا من از اين كلاغ ناتوانترم؟!).
(أَعْجَزْتُ فلاناً و عَجَّزْتُهُ و عَاجَزْتُهُ: او را ناتوان ساختم، در آيات:
(وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ- 2/ توبه) (وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ- 22/ عنكبوت) (وَ الَّذِينَ سَعَوْا فِي آياتِنا مُعاجِزِينَ- 51/ حجّ) كه- مُعَجِّزِينَ- هم خوانده شده، پس- مُعاجِزِينَ- يعنى كسانى كه مىپندارند و مىانديشند كه ما را ناتوان مىكنند، زيرا چنين حساب كردهاند كه بعث و نشورى براى آنها، كه پاداش و مجازاتشان دهد نيست و اين معنى: در آيه:
(أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا- 4/ عنكبوت) هست ولى- اگر- مُعَجِّزِينَ- خوانده شود، يعنى كسانى را كه پيرو پيامبر (ص) هستند به عجز نسبت مىدهند، مثل واژههاى- جهّلته و فسّقته: يعنى به نادانى و فسق نسبتش دادم.
و نيز گفته شده معنى- مُعاجِزِينَ- مثبّطين است يعنى مردم را از پيامبر (ص) مانع مىشوند و باز مىدارند، چنانكه در آيه: (الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ- 45/ اعراف) اشاره شده است.
عَجُوز: پير و ناتوان، بخاطر عجز و ناتوانيش در بيشتر كارها در آيات: (إِلَّا عَجُوزاً فِي الْغابِرِينَ- 171/ شعراء) (أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ- 135/ صافّات)[۴]
«معمر»
العِمَارَة: آبادانى، نقيض آن خرابى است.
عَمَرَ أرضَهُ يَعْمُرُهَا عِمَارَة: زمينش را بخوبى آباد كرد، در آيه گفت:
(وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ- 19/ توبه).
(وَ عَمَرُوها أَكْثَرَ مِمَّا عَمَرُوها- 9/ روم) (وَ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ- 4/ طور) أَعْمَرْتُهُ الأرضَ و اسْتَعْمَرْتُهُ: وقتى است كه زمين را آباد كنى و عمران را به او برسانى، گفت: (وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيها- 61/ هود) (در آنجا آبادانى را به شما واگذار كرد).
عَمْر و عُمُر: اسمى است براى موقع سلامتى بدن بوسيله حيات و زندگى كه غير از مفهوم بقاست اگر گفته شود- طال عُمُرُهُ: به وجهى معنايش سلامتى بدن است و اگر گفته شود- طال بقاؤه- اقتضاء آن معنى را ندارد يعنى (معنى سلامتى) زيرا- بقاء- ضدّ فناء- است و براى فضيلت و برترى بقاء بر عمر، خداى تعالى با واژه- باقى- توصيف شده است و كمتر با- عمر- وصف شده.تَعْمِير: بخشيدن عمر با عمل يا سخن به طريق درخواست و تقاضاست در آيات:
(أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ- 37/ فاطر)(وَ ما يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لا يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ- 11/ فاطر)(وَ ما هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذابِ أَنْ يُعَمَّرَ- 96/ بقره)(حَتَّى طالَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ- 44/ انبياء) (وَ لَبِثْتَ فِينا مِنْ عُمُرِكَ سِنِينَ- 18/ شعراء)
عُمُر و عَمْر: در معنى يكى است ولى سوگند خوردن با واژه- عَمْر اختصاص يافته، مثل آيه: (لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ- 72/ حجر)
عَمَّرَكَ اللّهُ: يعنى از خداى عمرت را درخواست كردم، كه در سوگند و دعا واژه- عَمْر- مخصوص چيزى است كه در آن قصد سوگند شده باشد.
اعْتِمَار و عُمْرَة: ديدار و زيارتى كه استحكام دوستى در آن هست و در شريعت- اعتمار و عمرة- براى هدف مخصوصى است.
و در آيه: (إِنَّما يَعْمُرُ مَساجِدَ اللَّهِ- 18/ توبه) يا همان- عِمَارَة و آبادانى و حفظ بناست و يا از- عمرهاى كه به معنى زيارت است و يا از عبارتى است كه مىگويند- عَمَرْتُ بمكان كذا: در آنجا اقامت گزيدم براى اينكه- عَمَرْتُ المكانَ و عمرت بالمكان- يكى است.
عِمَارَة: اخصّ از قبيلة است و اسمى است براى جمعيّتى كه آبادانى مكان بوسيله آنهاست، شاعر گويد:لكلّ أناس من معدّ عِمَارَة (از هر مردمى از قبيله معدّ گروهى و جمعيّتى هست) عَمَار: چيزى است كه رئيس بر سر مىنهد كه نشانه برقرار بودن و حفظ رياست اوست كه يا شاخه گلى خوشبو است يا عمامه و دستار.
اگر ريحان يا گلى كه بر كلاه رئيس مىنهند- عَمَار- ناميده شده استعاره از آن (واژه عمارة و آبادانى) و به اعتبار آن است.
مَعْمَر: مسكن و جاى زندگى تا زمانى كه بوسيله ساكنين آنجا آباد باشد. عَرَمْرَمَة:
يارانى كه مكانى دلالت بر آبادانى و تصاحب آنها را دارد كه آن مكان در اختيار آنهاست و بوسيله صاحبانش آباد شد.
عُمْرَى: در بخشودن، اين است كه چيزى را براى كسى در مدّت عمر خود يا عمر او قرار دهى و وقف كنى مثل: رقبى: (دادن خانه يا زمينى به كسيكه تا پايان عمرش از آن بهرهمند شود و بعد از مرگش به ديگرى برسد.) در اختصاص لفظ عُمْرَى- در معنى بخشش، هشدارى است بر اينكه آن چيز عاريه است و جاودانه نيست.
عَمْر: گوشتى كه ميان دندان و بن دندان قرار مىگيرد، جمعش- عُمُور. گفتار را هم- أمّ عَامِرٍ- گويند. افلاس و ورشكستگى را هم- ابو عمرة- نامند (أبو عَمْرَة- به تصوّر اعراب، مردمى شوم در جاهليّت بوده كه به هر جا وارد مىشدند جنگ و مصيبت به آنها مىرسيد).[۵]
«عوان»
العَوْن: همان يارى و پشتيبانى است يعنى- مُعَاوَنَة و مظاهرة (كه هر دو مصدر در همان معنى هميارى است) مىگويند كه فلان عَوْنِي: معين و ياور من است.
أَعَنْتُهُ: ياريش كردم، در آيات: (فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ- 95)(وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ- 4/ فرقان).
تَعاوُن: همكارى و هميارى است، گفت: (تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ- 2/ مائده)
استِعَانَة: يارى خواستن. گفت: (اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ- 45/ بقره)
عَوان: ميانسال، كه بطور كنايه به زن سالمند به اعتبار سخن شاعر كه مىگويد:فان اتوك فقالوا انها نصف/فانّ امثل نصفيها الّذى ذهبا (همين كه به سوى تو آمدند گفتند زنى است ميانسال و پير كه به راستى نيمى از عمرش كه گذشته است بيشتر است) و گفت: (عَوانٌ بَيْنَ ذلِكَ- 68/ بقره)
عَوَان: بطور استعاره براى جنگى كه تكرار شده و در آن پيش دستى شده بكار مىرود. عَوَانَة: نخل كهن. عَانَة: گله گورخر، جمعش- عَانَات و عُون- است.
عَانَة الرّجل: موى زهار يا موى شرمگاه، تصغير عانة- عُوَيْنَة- است.[۶]
«فارض»
الفَرْض: بريدن چيزى سخت و اثر گذاشتن در آن است مثل بريدن آهن يا چوب آتشزنه و بريدن كمان.
مِفْرَاض و مِفْرَض: وسيله بريدن آهن و جز آن است (ارّه).
فُرْضَة الماء: دهانه آب جوى و نهر، خداى تعالى گفت:
لَأَتَّخِذَنَّ مِنْ عِبادِكَ نَصِيباً مَفْرُوضاً 118/ نساء) يعنى نصيبى معلوم، و نيز گفته شده مَفْرُوضاً- در آيه اخير يعنى بريده شده از آنها. (سخن شيطان است:
ميگويد گروهى معلوم را از ساير بندگانت گمراه و جدا ميكنم.
فَرْض- مثل ايجاب و واجب كردن و ملزم گردانيدن است ولى ايجاب به اعتبار وقوع يافتن. و ثابت بودن چيزى است اما فَرْض به قاطع بودن حكم در آن چيز است سُورَةٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها 1/ نور) يعنى عمل به آن را بر تو واجب كرديم و آيه: إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ (85/ قصص) يعنى عمل به آن را بر تو واجب گردانيده.
و از اين واژه به چيزى هم كه حاكم شرع از نفقه بر شوهر الزام مىكند-فَرْض- گفته ميشود.
هر جايى كه عبارت- فَرَضَ اللّهُ عليه- وارد شده است در حكم ايجابى است كه خداوند آن را در آن موضع داخل كرده است.
و آنچه كه با عبارت فَرَضَ اللَّهُ لَهُ (38/ احزاب) وارد شده است به اين معنى است كه محظورى بر جان و نفس او در انجام يا عدم انجام آن نيست، مثل آيات:
ما كانَ عَلَى النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ (28/ احزاب).
قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ (2/ تحريم) وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَ فَرِيضَةً (237/ بقره) مفهوم اين آيه: يعنى آن را مهر و كابين ناميدهايد و پرداخت آن را بر خويش واجب كردهايد و بر اين معنى مىگويند: فَرَضَ له فى العطاء- برايش بخششى معين كرده است و از اين معنى است كه بخشش يا عطيّه- را هم فَرْض، و قرض و وام را هم فرض ناميدهاند.
فَرَائِض اللّه تعالى: آنچه را كه خداى تعالى به صاحبان آنها فرض كرده است.
رجلٌ فَارِضٌ و فَرْضِيٌ: مردى بصير و آگاه به حكم فرائض دينى.
خداى تعالى گفت: فَمَنْ فَرَضَ فِيهِنَّ الْحَجَ (197/ بقر) تا (فى الحج- 197/ بقره) يعنى كسيكه بر خود اقامه حج را معين كرده است، اضافه شدن فرض حج بر انسان دلالت بر اين دارد كه حج در وقت معينى است.
و آنچه را كه از زكات گرفته ميشود- فَرِيضَة- مىگويند، در آيات:
إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ (60/ توبه) تا فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ (60/ توبه).
و بر اين اساس از أبى بكر روايت شده است كه به بعضى از كارگزارانش در نامهاى نوشت:
«هذه فريضة الصّدقة الّتى فَرَضَهَا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم على المسلمين».
[اين فريضه، صدقه يا زكاتى است كه رسول خدا بر مسلمين فرض كرده است].
فَارِض: گاو پير، در آيه: لا فارِضٌ وَ لا بِكْرٌ (68/ بقره).
گفتهاند ناميده شدن آن گاو به فارض براى اين بوده كه زمين را طى ميكرده و مىبريده يا براى اينكه كارهاى سخت و مشكل به او تحميل ميشده و نيز گفتهاند- فَرِيضَة البقر دو گونه است: يا نوزاد و يا پير و مسن، نوزاد گاو در حالات مختلف ذبحش جايز است ولى گاو مسن و پير در هر حال بخشيدنش درست است و لذا- فارض- اسمى و اصطلاحى اسلامى است.[۷]
ارجاعات
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 361
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 361
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج4، ص: 88
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 553-552
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 650-648
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 677-676
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 41-36